پیچیده در افکار



وردی، جادویی جنبلی جهت خوب شدن حال هوا، اگه سراغ دارید خریداریم :|

یعنی بابای ما رو درآوردم.

قشنگ هی از طبقه‌ی دوم به حیاط، نیم ساعت فوقش کاشتن بذر و این چیزا، بارون، دوان داون همه‌ی وسایل رو جمع کردن و دویدن به طبقه‌ی دوم.

نیم ساعت بعد هوا خوبه

و دوباره همه‌ی اون سطر مذکور تکرار می‌شه

نیم ساعت بعد هوا خوبه

و دوباره.


خدایا، به این بنده‌ی بدبختت رحم کن :((


مادر از طبقه‌ی پایین صدامون کرد.

ما هم به رسم کمی فراموش شده‌ای، روی پله‌ها شروع کردیم دویدن. که انگشت شست پامون همراهی نکرد و زیر تنمون پیچید و، شد آنچه شد :)

داداش هم که پشت سر ما بود گفت، این حرکتا از سن شما گذشته دیگه.

و راستش شدید به فکر فرو بردم.

27 سال.

یعنی نیمی از فرصتم رو از دست دادم، تازه اگه عمرم طبیعی باشه و .

و حالا که فکر می‌کنم هنوز دست‌آورد مهمی کسب نکردم.

آدم خوبی نیستم

و وقتی هم باقی نمونده


چه حس بدیه.


آقا من قول داده بودم وقتی فهمیدم ماجرای سیاه‌چاله رو بیام و بگم.

راستش همون روز فهمیدم ولی حالش نبود. خلاصه الان یادم اومد.


از روی آدرس صفحه فهمیدم که درواقع بخش «درباره‌ی من» رو تغییر نام دادم و کردمش سیاه‌چاله.

احتمالا واسه روزاییه که حالم زیاد خوب نبوده اما در عین حال فکر می‌کردم آدم بامزه‌ای هستم :))


خلاصه اینم جواب شما :)


خیلی وقت بود که راحت می‌خوابیدم. و به قول ملت خواب نمی‌دیدم. چندین سال(البته درستش اینه که خواب‌هام رو یادم نمیموند)

اما ده روزه که شب‌هام دیوانه کننده شدن.

اول اینکه خوابم نمی‌بره. هر شب دست کم دو سه ساعت توی رخت خواب تقلا می‌کنم.

بعدشم که خوابم می‌بره تا همون ساعت شیش و هفت، دو سه بار خواب می‌بینم و از خواب می‌پرم. یعنی هر ساعت تقریبا یک‌بار، ساعتی یک خواب، خواب‌های لعنتی مزخرف :|


اوضاعیه خلاصه



چند روزی بود داغون بودم.

حس له بودن و بیهوده بودن می‌کردم. انگار کلا قرار نیست اتفاقی بیافته، موفقیتی در راه نیست و .

دو سه روز که گذشت برگشتم و با خودم خلوت کردم. گشتم ببینم چه اتفاقی افتاده که انقدر آشفته شده زندیگم. شاکله‌اش از دستم در رفته و به حسی شبیه به پوچی رسیدم.

جواب رو خیلی زود پیدا کردم. تفاوت اون روز‌هام با روزهای قبل ننوشتن برنامه بود. وقتی یه سری کار دارم که باید انجامشون بدم همیشه یه برنامه‌ی خیلی خیلی الکی می‌نویسم.

شب کارهای روز بعد رو یادداشت می‌کنم، بدون ساعت و هر چیز دیگه‌ای. فردا هر کدوم از کارا رو که انجام می‌دم یه تیک کوچولو می‌زنم جلوی اون کار.


خلاصه دوباره از دو روز پیش شروع کردم. و به طرز فوق‌العاده‌ای جواب داد.

الان دنیا رو خیلی دوست دارم :)))))))


فراموشی چیز خوبی است.

البته وقتی یک کلمه را فراموش می‌کنم و زور می‌زنم آن کلمه‌ی بدیهی و ساده را به یاد بیاروم، و دوری می‌کنم از تشریح کلمه با ذکر خصوصیات و غیره‌اش، به مرز فروپاشی می‌رسم. انگار بمبی در حال ترکیدن است و من می‌دانم همه در آن انفجار تکه تکه خواهند شد، اما پاهایم خواب رفته‌اند. شاید حتی حسی بدتر. حسی که استیصال ذهنی به آن می‌گویم. درست توی سرم احساسش می‌کنم. جایی که هیچ راهی برای رسیدن به آن وجود ندارد. نه بی آنکه منجر به کشتنم نشود.


بگذریم داشتم می‌گفتم.

از وبلاگ‌هایی که دنبال می‌کردم تنها دو سه تای‌شان را یادم هست که مال چه کسی بودند. خلاصه حس جذابی است. وبلاگ‌هایی را بخوانی که می‌دانی متعلق به دوستان است اما کدام دوست را ندانی. :))

جذاب است.




فکر کنم اینکه یه وبلاگ زودبه‌زود آپدیت نشه نشونه‌ی خوبی باشه.

راستش وقتی گفتم این مطلب رو بنویسیم این‌طوری فکر می‌کردم. ولی خب شایدم دیگه از حد گذشته که یه وبلاگ آپدیت نمی‌شه. مثلا دیگه حتی حرف زدن هم حال آدم رو خوب نمی‌کنه.

بگذریم:

اومدم از خودم بنویسم و اینکه بگم یا زندگی افتاده روی روالش یا اینکه ما سر شدیم و دیگه دست‌اندازا رو نمی‌فهمیم. خلاصه اینکه درسته این روزا به ندرت فرصت خالی دارم اما انگار زندگی از حجم خشونتش قدری کم کرده.

ولی راستش درست که فکر می‌کنم یاد یه چیزی میفتم که یه جایی از یه کسی شنیدم و نمی‌دونمم درسته یا نه، ولی گویا یکی از ائمه گفته که کار انسان رو از فکرهای بیهوده باز می‌داره.

شاید شامل این شدیم که احساس ترس نمی‌کنیم یا سیاهی بزرگی رو که پیش از این می‌دیدیم دیگه نمی‌بینیم. به هر حال فکر نمی‌کنم دنیا اونقدرا عوض شده باشه که بتونیم بگیم همه چی اوکی شده. بعید می‌دونم دیدگاهش نسبت به ما نرم‌تر شده باشه.

حس می‌کنم هر چی هست به این حجم کار مربوطه و اندیشه؛ و یه طورایی هم درست به‌نظر میاد. اینکه کار زیاد فرصت اندیشیدن به چیزای متفرقه رو از آدم می‌گیره.

خلاصه اینکه دنیا هنوزم همون حجم تلخ مشکیه، و هنوزم قشنگیاش رو داره.


آیا مهلک بودن این سرنوشت را می‌دانی؟

این چنین شرم‌آور بودن را؟

مرعوب از ترد شدن، وحشت‌زده از حذف شدن،

آشفته از چشیدن طعم تلخ اقلیت بودن،

دشواری وانهادن منفعتی حقیر را؟

بله می‌دانی! و از این روست که سازش می‌کنی و به هر سمتی می‌چرخی

مانند آن خروسک بادنما.

 

 

کانفورمیست عزیز، این ترانه تقدیم به توست


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

فروشگاه قطعات کامپیوتر فعالیت های شورای دانش اموزی مدرسه فاطمه زهرا (س) Lily zhilooo Jessica Allison عاشقانه شهر مفتول خوشمزه ترین مزه ها سود پرک